سپر

آن شب... .
در میان همان ستاره هایی که نورشان سپید بود،میان آسمان تیره و تار،باز هم ستارگانی در ذهن من درخشیدند.
ستارگانی که در آسمان سیاه شب،باز هم مرا به یاد کودکی ام انداختند.
این بار صورت فلکی سپر بود.با ماه چند قدمی بیشتر فاصله نداشت.
انگار که خود را برای رفتن به جنگ آماده میکرد.سپر در مقابل ماه نبود.انگار چیزی میانشان فاصله افکنده بود.سپر به جنگ که میرفت؟!
من؟ تو؟ ماه؟!
این سپر در دستان که بود؟!
اوه!خدای من!
سپر در دستان من است؟! نممیدانستم.
این سپر هدیه ای به من بود در آسمان سیاه شب،تا با آن خود را برای نبردی دیگر آماده کنم.
نبردی که راهی را برای طلوع خورشید کودکی ام هموار خواهد کرد.
بار خدایا!یاری ام کن.

Comments

  1. دارم میرم کویر .......................

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular posts from this blog

دوِ یکِ یک

تو

تجربه