به بهانه بازگشت به زندگی

این ساعت‌های پایانی سال هی می‌نویسم و بعد کنترل آ میگیرم و پاک می‌کنم. دو ساله ننوشتم. دو ساله که دنیا برام جای بدی بوده و من داشتم تلاش می‌کردم توی این دنیا زنده بمونم. اما بعضی کارها رو انجام دادم که برام نقاط روشن زندگی محسوب میشن. مثلاً اینکه واسطه شدم تا یکی از همکارهام که زن رنج‌کشیده‌ای بود جدا شد. یا بچه‌هایی که در درس ریاضی خوب نبودند رو تحویل گرفتم و مشتاق به ریاضی تحویلشون دادم. اما روشن‌ترین و درخشان‌ترین نقطه این بود که در یک سال گذشته من صاحب اختیار روسری روی سرم شدم و بعد از ۲۰ سال دیگه من افسار آنچه که هستم رو تماماً به دست گرفتم. 

مسئله زن ایرانی اینه؟ نمیدونم. من کاری با زن ایرانی ندارم. کاری با مرد ایرانی هم ندارم .مسئله من خودم بود توی همه‌ی این سالهایی که پشت سر گذاشتم. حجاب برای من نقطه اتصال سالها بی‌ارزشی، زیستن زیر سایه آدمی خودشیفته و زن‌ستیز، اضطراب و سرکوب بود. راه رهایی از تمام این‌هایی که نام بردم هم توی کتاب‌های دینی و اسلامی نبود. من به اشتباه سالها تلاش می‌کردم با خوندن کتاب‌های مختلف خودم رو توجیه کنم که درست‌ترین و بهترین و خداپسند‌ترین حالت ممکن یک زن حجاب داشتنشه و ترومایی که باهام بود همیشه پررنگ‌تر از قبل میشد. 

واقعیتش اینه که یک‌جایی از زندگی پذیرفتم که توی هیچ چارچوب و قالبی جا نمیشم. به هیچ دسته و گروهی متعلق نخواهم بود. نه میتونم از دین هویت بگیرم، نه فمینیسم،‌نه تحصیلات دانشگاهیم، نه خانواده‌ام، نه علایقم و نه احتمالا هیچ چیز دیگه‌ای. زندگی از بعد از این پذیرش سخت و جذاب شد. حالا من میتونستم طوری زندگی کنم که در لحظه تمام چیزهایی که به دست آوردم رو رها کنم و خیلی اتفاق وحشتناکی نیفته. همه چیز رو کم و حداقلی کردم تا بالاخره با دنیای بزرگتری مواجه شدم، روان خودم. 

تمام مسائل و بحران‌های زندگیم رو این بار از زاویه روانم حل کردم. مسئله حجاب و من راه حلش توی بازگشت به خودم بود. اینکه چطوری خودم رو از سالها احساس بی‌ارزشی و اضطراب خلاص کنم رو با برگشتن به خودم و ترمیم زخم‌هام فهمیدم. خودم رو از شر سمی‌ترین رابطه خواهر و برادری خلاص کردم و دیگه کسی نیست که دائماً تحقیرم کنه یا بخواد به خاطر پوششم باهام با خشونت رفتار کنه و روانم رو آزار بده. وقتی همه‌ی اینها رو حل کردم روسری بلاموضوع شد. از اهمیت افتاد. دیگه بود و نبودش یکی بود و نبودنش معادل کابوس شبانه نبود. 

الان یک ساله که خیلی آرومم. خیلی آدم شدم و اگه یه روزی خدا پرسید از اون روسری‌های تروماتیک که این روزها از سرها کنار میره، درخواست ویدیوچک میدم که دوباره از اول زندگی هر کدوم از ما زن‌ها رو نگاه کنه. مطمئناً این بار خودش هم میاد توی تیم ما. هرچند که این خط و این نشون. عمراً خدا نمی‌پرسه از این چیزها. 

خلاصه که راه حل خیلی مسائل در بستر درونیش اتفاق نمیفته، گاهی باید جایی دیگه چیزی دیگه رو درست کرد. دنیا هم با آدم‌های سالمی که همه‌چیز رو اول با قلبشون می‌فهمند جای بهتری میشه. راهی رو برید که قلب‌تون بزرگ بشه و احساساتتون شفاف، زخم‌هاتون ترمیم بشه و ترکش‌هاش به دیگران نخوره. :)


پ.ن: اینها رو برای پ و همه دوستانم می‌نویسم که دلشون آروم باشه. بی‌اهمیت‌ترین چیز در زندگی ما همین لباسیه که می‌پوشیم. 

پ.ن پریم: نام کاربری و پسورد وبلاگ قبلی رو گم کردم. فلذا بهش دسترسی ندارم دیگه. کاش داشتم و از صحنه روزگار محوش میکردم. میخواستم وبلاگ جدید بسازم، دیدم این رو دارم و از ده سال قبل کرکره‌اش پایین بوده. توی هیستوریش هرچی بخونید مال منه وقتی که سوم دبیرستان بودم. خدا رو شکر همیشه هم خوددرگیری داشتم. 

پ.ن زگوند: بعد از یک و نیم سال از خودم نوشتم. ماچ به روانم. ماچ به کله آقای ش روانکاو گلم.

و حسن ختام: وان مواعید که کردی نرود از یادت...

سایه آفتاب رو از علیرضا قربانی گوش کنید. کیف کنید.


Comments

Popular posts from this blog

دوِ یکِ یک

تو

تجربه