سلوک

 امروز بعد از دو سال و سه ماه و بیست و یک روز اومدم زنجان. باد میاد. مقنعه رو از سر انداختم و اجازه دادم باد بپیچه لای موهام. یادمه وقتی ارغوان یک ماهش بود وایسادم و توی همین باد همین‌جا براش یه فایل صوتی ضبط کردم و از یک ماهگی‌ش براش گفتم. از تغییرات خودمون و زندگی‌مون که با اومدنش چقدر همه‌چیز قشنگ‌تر شده. 

می‌دونید؟ ما نابیناییم. این رو من نمی‌گم. شاهرخ خان میگه. شاهرخ خان کارش اینه که از عمق وجود یخ‌زده من احساساتم رو بیرون می‌کشه و قلبم رو نشونم میده. میگه شماها نابینایید. عاطفه رو نمی‌بینید. راست میگه. یه بار گفت تو عمیق‌ترین رنج جهان رو کشیدی. تو دیدی زندگی بدون شور و احساسات وقتی آدم‌های اطرافت نمی‌بیننت چقدر سخته. پس تو حداقل خودت رو ببین. حالا یادم داده خودم رو ببینم. حالا منم که از دور و نزدیک خودم رو می‌بینم و در آغوش می‌کشمش.

ارغوان دو سال و نه ماه پیش به دنیا اومد و همه‌چیز رو عوض کرد برای من. اگه اون نبود من چطور می‌فهمیدم کودکان چه شکلی‌اند؟ چطور می‌فهمیدم کودکان چطوری دنیا رو لمس می‌کنند؟ ارغوان، ای دختر کوچک من، تو اگه یک بار در جمع ما متولد شدی، دست کم من رو ده بار متولد کردی. 

امشب توی کنج خودم توی خوابگاه دانشگاه نشستم. دارم خودم رو توی این دو سال و نه ماه مشاهده می‌کنم. دوست ندارم صدای خودم رو بشنوم حتی. کسی نمی‌دونه ولی من توی این سال‌ها شاهکاری ساختم از خودم که باورش هم نمی‌کردم. حالا این سکوت سهم منه از این شاهکار. اجازه می‌دم در سکوت باد لای موهام بپیچه و پر بشم از خودم. خودی که راستش رو بخواهید با دنیا عوض نمی‌کنم. این همه اون چیزیه که از زندگی میخواستم. شکر که بهش رسیدم. :)

Comments

Popular posts from this blog

دوِ یکِ یک

تو

تجربه