دوِ یکِ یک
امسال سومین نوروزی هست که هیچ مهمانی نداریم. شرایط ما کمی خاصه و ترجیح میدیم به جای اینکه بلایی سر جسم مادرمون بیاد، بلا سر روانمون بیاد. کاش قدرت این رو داشتم که میتونستم برای مامانم شرایط بهتری رو فراهم کنم. مامانم نماد بلوغه توی عمق روان من، بابام نماد محبت. توی یکی از جلسات روانکاوی که خیلی فضا احساسی شده بود، آقای ش برگشت گفت بیا فکر کن ببین چی توی زندگیت بوده که باعث شده تو ظرفیتت زیاد بشه و حتی ناراحت باشی برای کسی که آزارت داده. بعد از کلی تمرکز و یادآوری جواب واقعاً چیزی جز مامان و بابام نبود. امروز هرچی که دارم از تلاشهای اونهاست.
آخر اون جلسه دیدم آقای ش داره اشکهاش رو پاک میکنه. بهم افتخار میکرد. قبلاً فکر میکردم به رواندرمانگرها خیلی فشار نمیاد. الان میفهمم که کارشون سخته و پا به پای درمانجو دارن فشار متحمل میشن.
دوست داشتم دست مامان و بابام رو میگرفتم و بهشون نشون میدادم که اون بیرون از زندگی ما خیلی اتفاقات جذاب و هیجانانگیز پیش روی ما قرار داره اگر که دل بکنید از این چیزی که هست. حالا که دو ساله جز به ضرورت و نهایتا دو سه بار هیچکس از در خونه ما داخل نیومده و چیزی در زندگیتون تاثیر منفی نذاشته کاش از اهمیت بندازید اون آدمها رو و آغوش باز کنید به روی اتفاقات جدید. اما دریغ که تغییر کردن توی سن و سال والدین من سخته و ناممکن.
اینم برای خودم که توی جهانی که همه امور هر لحظه تغییر میکنه، شما اگر نرخ تغییراتت رو متناسب نکنی با تغییرات جهان میبازی. حداقلش اینه که یکی دو تا مریضی رو تاچ میکنی. ( این چه ادبیات مزخرفیه من پیدا کردم؟ )
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن
Comments
Post a Comment