Posts

سلوک

 امروز بعد از دو سال و سه ماه و بیست و یک روز اومدم زنجان. باد میاد. مقنعه رو از سر انداختم و اجازه دادم باد بپیچه لای موهام. یادمه وقتی ارغوان یک ماهش بود وایسادم و توی همین باد همین‌جا براش یه فایل صوتی ضبط کردم و از یک ماهگی‌ش براش گفتم. از تغییرات خودمون و زندگی‌مون که با اومدنش چقدر همه‌چیز قشنگ‌تر شده.  می‌دونید؟ ما نابیناییم. این رو من نمی‌گم. شاهرخ خان میگه. شاهرخ خان کارش اینه که از عمق وجود یخ‌زده من احساساتم رو بیرون می‌کشه و قلبم رو نشونم میده. میگه شماها نابینایید. عاطفه رو نمی‌بینید. راست میگه. یه بار گفت تو عمیق‌ترین رنج جهان رو کشیدی. تو دیدی زندگی بدون شور و احساسات وقتی آدم‌های اطرافت نمی‌بیننت چقدر سخته. پس تو حداقل خودت رو ببین. حالا یادم داده خودم رو ببینم. حالا منم که از دور و نزدیک خودم رو می‌بینم و در آغوش می‌کشمش. ارغوان دو سال و نه ماه پیش به دنیا اومد و همه‌چیز رو عوض کرد برای من. اگه اون نبود من چطور می‌فهمیدم کودکان چه شکلی‌اند؟ چطور می‌فهمیدم کودکان چطوری دنیا رو لمس می‌کنند؟ ارغوان، ای دختر کوچک من، تو اگه یک بار در جمع ما متولد شدی، دست کم من رو ده بار م

دوِ یکِ یک

امسال سومین نوروزی هست که هیچ مهمانی نداریم. شرایط ما کمی خاصه و ترجیح میدیم به جای اینکه بلایی سر جسم مادرمون بیاد، بلا سر روانمون بیاد. کاش قدرت این رو داشتم که می‌تونستم برای مامانم شرایط بهتری رو فراهم کنم. مامانم نماد بلوغه توی عمق روان من، بابام نماد محبت. توی یکی از جلسات روانکاوی که خیلی فضا احساسی شده بود، آقای ش برگشت گفت بیا فکر کن ببین چی توی زندگیت بوده که باعث شده تو ظرفیتت زیاد بشه و حتی ناراحت باشی برای کسی که آزارت داده. بعد از کلی تمرکز و یادآوری جواب واقعاً چیزی جز مامان و بابام نبود. امروز هرچی که دارم از تلاش‌های اون‌هاست.  آخر اون جلسه دیدم آقای ش داره اشک‌هاش رو پاک می‌کنه. بهم افتخار می‌کرد. قبلاً فکر می‌کردم به روان‌درمانگرها خیلی فشار نمیاد. الان می‌فهمم که کارشون سخته و پا به پای درمانجو دارن فشار متحمل میشن.  دوست داشتم دست مامان و بابام رو می‌گرفتم و بهشون نشون می‌دادم که اون بیرون از زندگی ما خیلی اتفاقات جذاب و هیجان‌انگیز پیش روی ما قرار داره اگر که دل بکنید از این چیزی که هست. حالا که دو ساله جز به ضرورت و نهایتا دو سه بار هیچ‌کس از در خونه‌ ما داخل نیو

به بهانه بازگشت به زندگی

این ساعت‌های پایانی سال هی می‌نویسم و بعد کنترل آ میگیرم و پاک می‌کنم. دو ساله ننوشتم. دو ساله که دنیا برام جای بدی بوده و من داشتم تلاش می‌کردم توی این دنیا زنده بمونم. اما بعضی کارها رو انجام دادم که برام نقاط روشن زندگی محسوب میشن. مثلاً اینکه واسطه شدم تا یکی از همکارهام که زن رنج‌کشیده‌ای بود جدا شد. یا بچه‌هایی که در درس ریاضی خوب نبودند رو تحویل گرفتم و مشتاق به ریاضی تحویلشون دادم. اما روشن‌ترین و درخشان‌ترین نقطه این بود که در یک سال گذشته من صاحب اختیار روسری روی سرم شدم و بعد از ۲۰ سال دیگه من افسار آنچه که هستم رو تماماً به دست گرفتم.  مسئله زن ایرانی اینه؟ نمیدونم. من کاری با زن ایرانی ندارم. کاری با مرد ایرانی هم ندارم .مسئله من خودم بود توی همه‌ی این سالهایی که پشت سر گذاشتم. حجاب برای من نقطه اتصال سالها بی‌ارزشی، زیستن زیر سایه آدمی خودشیفته و زن‌ستیز، اضطراب و سرکوب بود. راه رهایی از تمام این‌هایی که نام بردم هم توی کتاب‌های دینی و اسلامی نبود. من به اشتباه سالها تلاش می‌کردم با خوندن کتاب‌های مختلف خودم رو توجیه کنم که درست‌ترین و بهترین و خداپسند‌ترین حالت ممکن یک ز

بعد از سالها

خیلی وقتم از اون موقعی که اینجا مینوشتم نگذشته...دو سال گذشته ولی من هنوزم اینجا رو به اندازه باران نوشته دوست دارم... شاید دیگه هیچ وقت اینجا ننویسم...

گریه نکن.

گریه نکن.حیف آسمان آبی چشمان تو نیست؟ گریه نکن.آسمان چشمانت ابری شده اند. گریه نکن.مردم سرزمینت خیلی وقت است که آسمان صاف و آبی را ندیده اند.گریه نکن؛مردم اینجا آرزوی دیدن خورشید را دارند.خورشید پرفروغ چشمانت پشت ابرها پنهان شده است. گریه های تو سالهاست که فرصت دیدن ستاره ها را از مردم گرفته است.تا کی دل به خورشید دروغین خوش کنند؟ نمی خواهی به صور فلکی اجازه خود نمایی بدهی؟خورشید پرفروغ منتظر اجازه توست؛اجازه بده در چشمانت بدرخشد.چشمان تو لایق مشاهده زیبایی هاست.چشمانت را بگشا و ابرهای اندوه را کنار بزن.باد مسخر چشمان توست.می خواهد غبار از چشمانت بروبد.باران شادی آمده است تا غبار صورتت را بشوید؛و گل های سرزمینت منتظر تابش گرما بخش خورشیدند. گل های سرزمینت منتظرند تا روزگاری که نمیدانند دور است یا نزدیک،خود را بر گردن تو ببینند . با تو سرود ملی سرزمینت را زمزمه کنند. تو خود باید به آنها اجازه بدهی.اجازه بده و صبور باش. مثل کوه محکم و استوار باش. نمیدانم در کدامین رویای خویش غرق باشم؛کودکی یا... ؟

این روزها

این روز ها شعر برف قبل از دو بیتی باران می بارد... . این روزها چشمان من هم بی رمق آینده فقط سرود باران سر می دهند.سرود غم باران... . این روز ها امید من کجاست؟! شبیه مرده ای متحرک شده ام که فقط دنبال آرزو میگردد،آرزویی که به خاطر آنها هم که شده زندگی کند... . این روزها... ای کاش پایان این روزها لبخند بر لبان من و دیگران بنشیند. نمیدانم در کدامین رویای خویش غرق باشم،کودکی یا...؟

تو

میدونی؟ من اصلا نمیدونم تو کجایی.چه جوری پیدات شده. ولی میشه ازت خواهش کنم بهم بگی چه طوری چند ساله میای به خوابم،و هر بار یه کار جدید! یه رفتار جدید. تازگیا شبا تو خواب حتی باهام حرف هم میزنی.بهم بگو چرا به خوابم میای. بهم بگو.ازت خواهش میکنم! قول میدم بعدش سکوت کنم،هیچی نگم.مثل اون موقع که من پیشت اعتراف کردم و تو سکوت کردی. قول قول قول.